صفحه فیسبوک مکاشفه


مطالب را از آدرس بالا دنبال کنید

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

حرکتی در خلاف جهت...

                                                                                                                                                                       
به صحنه های شروع حرکت نئو و مورفیوس در این سکانس دقت کنید.همچنین به صحنه های برخورد نئو با عابرین پیاده دقت کنید. آنها مرتبا به نئو تنه می زنند.بین آنها مدام برخورد پیش می اید.چرا؟؟

چون آنها و فقط آنها درخلاف جهت حرکت مردم حرکت می کنند. به معنای دیگر خلاف جهت رودخانه شنا میکنند. هدف و مسیر آنها در تضاد با اکثریت جامعه است واینگونه اکثریت نادان خواسته و ناخواسته ، دانسته و ندانسته ، باعث ایجاد اصطحکاک و مانع در مسیر حرکت نجات دهنده گان خود می شود. در ابتدا زمانی که چراغ هنوز قرمز است مردم به گونه ای بدون روزنه کنار هم ایستاده اند که گویی دیواری دفاعی تشکیل داده اند.دیواری که هدفش جلوگیری از هرگونه نفوذ یا عبور در جهت مخالف است. برای مردم خلاف جهت حرکت کردن این دو نفر بی معنی ، هنجار شکنانه و باعث عذاب آنهاست اینگونه است که بسیاری از مردمی که در مسیر عادی حرکت می کنند به نئو و مورفیوس با تعجب و گاهی با خشم می نگرند .در میان گروه از مردم همه اقشار دیده می شوند از مذهبیون تا نظامیان یا تجار و کارمندان. به چراغ قرمزی که در ابتدا نشان داده می شود نیز دقت کنید. چراغ قرمز فرمان سیستم ومانع آن برای جلوگیری از آغاز حرکت است . مردم تنها زمانی در مسیری به حرکت در می آیند که سیستم با سبز کردن چراغ این اجازه را به آنان داده باشد. سیستم برای آنکه جلوی نافرمانی های احتمالی را بگیرد هم مکانیزمی را برای مجازات متخلفین و سرکوب آنان بر قرار ساخته است . نماد این مکانیزم همان پلیسی است که با خشم به نئو نگاه می کند . او تلاش میکند تا ترس را در مخاطب ایجاد کرده و مانع از نافرمانی احتمالی او شود.برای این کار مجهز به ابزاری است.از جمله سلاحی که بر کمر دارد ونیز برگه جریمه در دستش.برگه جریمه نماد مجازات هایی است که سیستم برای متخلفین در نظر میگیرد تا آنها را به نظم دلخواه خود درآورد و همرنگ هم سازد.

بدون مرز و محدوديت...


هدفش این بود : دنيايي بدون قوانين ، بدون نظارت ، بدون مرز و محدوديت، فارغ از همه غیر ممکن ها...

مکانیزم های کنترل در جهان ماتریکس و ویژگی های زندگی بشر در این جهان -بخش اول




ماتریکس انسان را بدون هرگونه مقاومت می خواست.انسان باید به شکل عمیقی در خواب به سر می برد تا سیستم بتواند در جهان واقعی انرژی خودش را از کالبد او تهیه کند.بنابراین برای سیستم مهمترین اصل کنترل بود.کنترل با هدف جلوگیری از بیداری و یا نافرمانی. هرگونه نافرمانی یا بیداری هر انسان تنها به معنی از دست رفتن یک منبع انرژی نبود.بلکه به معنای احتمال تسری این بیداری یا نا هنجاری به سایر بخش ها و بیداری سایر انسان ها و در نهایت نابودی تمام دنیای ماتریکس بود. مهمترین کار از جانب سیستم ماتریکس برای کنترل ودر خواب نگه داشتن بشر، مشغول کردن او به امور بیهوده بود.بشری که از صبح تا شب مانند گله ای حیوان بارکش ، تنها به رفع نیاز های اولیه خود مشغول باشد تا مجالی برای سوال های اصلی و در نتیجه این سوالها ، بیداری ، نداشته باشند.سیستم به گونه ای برنامه ریزی کرده بود که بخش اعظم نسل بشر را درگیر رفع نیاز های اولیه همچون خوراک و پوشاک یا سکس کند.هرگاه انسانی بخواهد در این جهان به گونه دیگری زیست کند مثلا سکس و پول و غذا و ... برایش در اولویت نباشد یا حتی ناخواسته اقدام به نافرمانی کند از سوی سیستم تحت انواع فشار ها قرار میگیرد. چرا که چنین فردی احتمال بیشتری دارد که بیدار و از ماتریکس آزاد شود.گاهی مسخره می شود مانند جایی که نئو به خاطر درونگرایی و در جمع نبودن مورد تمسخر قرار میگیرد ، گاهی تهدید می شود مانند زمانی که توسط نئو توسط مدیر شرکتش مواخذه می گردد وگاهی کار به ابزار های دیگر مانند پلیس و دستگیری می انجامد. به سکانس خواب ماندن نئو وبعد تنبیه و مواخذه او در شرکت محل کارش دقت کنید. جایی که او ماندد میلیارد ها انسان دیگر می بایست هر روز در ساعت مشخصی به محل کار رود، کارمشخصی را هر روز انجام دهد ، به منزل برگردد و مانند سایر انسانها عادی زندگی کند. او کاری بر خلاف نظم جاری سیستم انجام داده است (دیردر محل کار حاضر شده) و از انجا که سیستم تحمل بی نظمی را ندارد به او هشدار می دهد.این هشدار توسط رئیس شرکت صورت میگیرد.رئیس شرکت بی انکه خود بداند در جهان واقعی تحت کنترل سیستم است و در نتیجه کاری را انجام میدهد که سیستم به او فرمان میدهد.همانطور که خودش هم توسط بخش های دیگری کنترل می شود.سکانس مواخذه نئو در شرکت نمادی از زندگی غالب نسل بشر است.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه


                                                                   بایزید گفت:
به عرش شدم. بایزید را دیدم

*************
تابلویی که بر دیوار خانه اوراکل قرار داشت.تابلویی که اولین درس اوراکل به نیو بود.تابلویی که نیو در پایان بازهم مجبور به تعمق در آن شد.نوشته ای به زبان لاتین که ترجمه آن چنین می شد :

خودت را بشناس...

و راه را برای انسان بستند...
با قوانین عجیب و غریبشان!
قوانینی که چه طبیعی بود و چه به صورت تقدیر اللهی , حاصل تفکر دیکتاتور مابانه ای بود که همه را به بازی گرفت.
در تیم انسانیت بهترین ستاره ها و امکانات را به ما دادند اما دریغ از یک فرصت برای نشان دادن خلاقیت های انسانیمان!
انسان کامل فقط نامی آکادمیک و دردناک است , دردناک و غیر قابل تحمل است وقتی ستاره صدایت بزنند و نیمکت نشین باشی.

حسین سیاحی

برایش همه چیز یا سیاه بود یا سفید.او جهان را تنها از دریچه صفر و یک ها می نگریست. ودر میان دو سر این طیف ، در میان سیاهی و سفیدی ، از دیدن طیف وسیع خاکستری عاجز بود. هدف او از میان برداشتن سفیدی و حاکم ساختن سیاهی بود.اما آنچه او را در نهایت ناکام میگذاشت تلاش سفیدی برای بقاء نبود. قانونی از بنیاد عالم خلقت بود :
همه چیز نسبی است ! تنها مطلقی که وجود دارد ،اجتماع تمام آن نسبیت هاست !
او در نبرد برای حاکم ساختن سیاهی ، مقهور سفیدی نشد . او مقهور چیزی در ورای سیاهی و سفیدی شد.بعضی ها به آن چیز خدا میگویند...

همه ما اینجاییم تا کاری رو انجام بدیم که برای انجام دادنش اینجاییم !


اراکل خطاب به نئو :
همه ما اینجاییم تا کاری رو انجام بدیم که برای انجام دادنش اینجاییم !

****************
هر انسانی با سرنوشتی خاص به دنیا پا می نهد ،باید وظیفه ای را به انجام برساند، پیامی را برساند ، کاری را به پایان برد.
نه !
آمدنت تصادفی نیست ! آمدنت مقصودی به دنبال دارد .هدفی فرا راه توست .کل را اراده بر این است که کاری را با دستان تو به جایی برساند

اوشو

یک طرف تمام عقل
یک طرف تمام دیوانگی...
یک طرف تمام منطق
یک طرف تمام عشق...
یک طرف در توهم خدایی و قادر مطلق بودن
یک طرف خدایی در کالبد انسانی...
یک طرف به دنبال محدود کردن
یک طرف به دنبال آزاد کردن...
یک طرف در اندیشه کنترل
یک طرف در اندیشه رهایی...
یک طرف به دنبال دلیل و اثبات
یک طرف فقط از روی انتخاب...
یک طرف به دنبال ساخت حلقه بسته تکرار
یک طرف به دنبال خروج از حلقه بسته تکرار...
یک طرف نهایتی در توهم بی نهایتی
یک طرف بی نهایتی در لباس نهایت...
یک طرف قدرتش بر گرفته از تضاد صفر و یک ها ،سیاه و سفید ها
یک طرف ورای همه صفر و یک ها ، ورای همه سیاه و سفید ها ، ورای همه تضاد ها ....
در آخر
یک طرف همه را قربانی خود می خواهد
و یک طرف خود را قربانی همه می کند...

توان درک این را نداشت که بفهمد دلیل زندگی ،خود زندگی است...


او به دنبال این بود که دلیلی برای وجود داشتن بیابد و هدفی برای زیستن داشته باشد.سوالی که او را آزار می داد این بود : اصلا چرا باید زندگی کرد؟چرا باید زیست؟ به کدامین دلیل؟ با کدام معنا؟ اینگونه بود که از نظرش همه چیز پوچ بود.خالی از روح،خالی از عشق،خالی از ایمان،خالی از زندگی ، خالی از معنی.و همین او را آزار میداد.بدون دلیل یا هدف، زندگی کردن برای او بی معنی بود.این بی معنی بودن برای او ترسناک ، غم انگیز و غیر قابل قبول بود .پس او نیاز به معنا داشت،نیاز به دلیل داشت. پیدا کردن دلیلی برای زیستن ! و از آنجا که از دید ذهن منطق وار و سیستماتیک او دلیلی نمی شد یافت پس خودش به ناچار دلیلی ایجاد کرد: تبدیل شدن به خدا !صاحب عالم شدن ! و از آنجا که خود توان چنین کاری را نداشت پس ناچار بود این توان را از توانا ترین ها برباید. و توانا ترین ها برگزیده بود.ناجی بود. اما ناجی نیمه دیگر خود او بود ! متضاد او بود (در اینده خواهیم پرداخت). .برای او عشق بی معنا بود چون دلیلی نداشت.برایش ایمان هم بی معنا بود چون دلیلی برایش وجود نداشت.برای او حس زیبایی یک گل هم بی معنی بود..زیبایی یک آهنگ نیز،عاطفه نیز،احساس نیز، رنگ ، بو ، مزه... همه اینها بی معنی بود.همه اینها بی دلیل بود.از نظرش تنها دلیل برای زندگی مرگ بود.مرگی نه همراه با زندگی در دنیایی دیگر که مرگ به معنای نابودی مطلق ،عدم!.برای رهایی از رنج زیستن ناشی از نبود معنا و دلیل.او توان در لحظه زیستن را نداشت.توان درک این را نداشت که بفهمد زندگی مقصد نیست،مسیری است که می رویم.توان درک این را نداشت که بفهمد دلیل زندگی ،خود زندگی است.او از درک این اشعار عاجز بود :

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی‌ها داد...
...كار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ ،
كار ما شاید این است كه در "افسون" گل سرخ شناور باشیم.

خبر آمد خبری در راه است...


حدود 3 سال قبل کیانیو ریوز بازیگر نقش نئو در مصاحبه ای خبر از قصد خالقان ماتریکس برای ادامه این سه گانه و ساخت دو قسمت جدید (4 و5) داده بود.گفته شده بود که واچفسکی ها این بار قصد دارند ماتریکس های جدید را به صورت 3 بعدی بسازند و به همین منظور با جیمز کامرون کارگردان آواتار(اولین فیلم سه بعدی تاریخ سینما) هم دیدار داشته اند. به مرور زمان این خبر فراموش شد تا اینکه در چند روز گذشته شایعات تازه ای از ساخت یک سه گانه جدید از ماتریکس منتشر شده است.گویا اندی و لانا واچفسکی در حال نگارش فیلمنامه سه گانه جدید هستند.شایعات حکایت از این دارند داستان در زمان گذشته رخ خواهد داد.شایعاتی هم مبنی بر اکران نخستین قسمت در سال 2017 وجود دارد.هنوز هیچ منبع رسمی خبر را تایید نکرده.در ضمن درباره حضور بازیگران قبلی به ویژه کیانیو ریوز در نقش نئو یا درباره اینکه آیا این سه گانه جدید ادامه ای بر ماجراهای سه گانه قبلی است یا در زمانی پیش از آن رخ خواهد داد نیز اطلاع دقیقی موجود نیست.در صورت انتشار اخبار جدید شما را در جریان خواهیم گذاشت .لینک های منابع خبر در قسمت کامنت ها قرار خواهد گرفت.

در حال از یاد بردن این مطلب هستی که آنچه در پیرامون تو می گذرد واقعیت نیست...

********************
در این صفحه می توانید مطالبی درباره ریچارد باخ مطالعه کنید.مردی که از نظرش این جهان تنها پنداری بیش نبود...

https://www.facebook.com/RichardBach.IranianFans

یهودا ، بزرگترین خیانتکار تاریخ...






                            
 

می گویند خیانت یهودا اسخریوطی، در تاریخ بشر، در بالاترین رتبه قرار دارد، پس از آن، مقام دوم را خیانت بروتوس به قیصر روم به‌ خود اختصاص می‌دهد.یهودا یکی از 12 حواریون عیسی مسیح بود که در آخر در ازای تنها 30 سکه نقره به او خیانت کرد و باعث به صلیب کشیده شدن او شد.در هر سه انجیل متی و مرقس و لوقا هر وقت نام یهودا اسخریوطی بعنوان یکی از شاگردان انتخاب شدۀ مسیح آمده لقب دیگری هم به خود گرفته است :" آنکه او را تسلیم نمود." در انجیل‌های مرقس و لوقا نکتۀ ظریفی از انتخاب شاگردان آمده :
" شب پیش از انتخاب شاگردان، عیسی به کوهستان (بالای کوه) رفت و تمام شب را به راز و نیاز با خدا پرداخت، صبح روز بعد، از میان تعداد انبوهی که به‌دنبال او آمده بودند، فقط دوازده نفر را به‌عنوان شاگردان خاص خود برگزید و آنان را رسولان نامید اما در هر سه انجیل یادآوری شده که یکی از آن‌ها اسخریوطی بود! "
یهودا به‌عنوان حواری عیسی به همراه سایر شاگردان وی در راه تبلیغ دین و گسترش تعالیم مسیح تلاش کرده و به مسافرت‌های تبلیغی نیز می­‌رفت.مسیح او را چون دیگران شاگردان برای بشارت انجیل فرستاد و به او قدرت شفاگری داد.جالب آنکه یهودا مسئول نگهداری اموال و دارایی حواریون بود .او سه سال با عیسای مسیح و شاگردان بود و سه سال در این سمت به اصطلاح خدمت میکرد.
در این میان کاهنان یهودی به دنبال قتل عیسی بودند اما فرصت مناسب را به دست نمی آوردند تا آنکه سر انجام یهودا با خیانت خود راه را بر آنان هموار ساخت.معاملۀ یهودا برای قتل عیسی در انجیل مرقس چنین آمده است: «آنگاه يكی از شاگردان او به‌نام يهودا اسخريوطی، نزد كاهنان اعظم رفت تا استاد خود را به ايشان تسليم كند. وقتی كاهنان شنيدند برای چه آمده است، بسيار شاد شدند و قول دادند به او پاداشی بدهند.» طی‌ خيانت‌ يهودا در حالی‌ كه‌ همۀ‌ شهر در آرامش‌ به‌خواب‌ رفته‌ بود، عيسی‌ دستگير شد.
منبع :

http://database-aryana-encyclopaedia.blogspot.com/2010/01/blog-post_6834.html

سایفر : یهودای گروه ، صفرِ دنیای ماتریکس...



معنی لغوی سایفر: از یک سو به معنای رمز گذاری کردن و حساب کردن ارقام است که همانطوری که در فیلم می بینیم سایفر به عنوان اپراتور در سفینه مورفیوس کار میکند و وظیفه اش محاسبه و رمز نگاری کد های ماتریکس است (در مطلب قبلی اشاره شد که یهودا نیز محاسبه کننده و حساب دار عیسی مسیح بود و این از ارجاعات صریح فیلم به انجیل است) . از طرف دیگر لغت سایفر در ریاضیات و برنامه نویسی به معنای صفر یا هیچ به کار می رود.اما وقتی برای شخصی به کار رود آنگاه به معنای کسی است که هیچ ارزشی ندارد و در عین حال دارای غرور فراوان است :
someone who is unimportant but cheeky and presumptuous
که منظور اصلی خالقین ماتریکس نیز همین معنی بوده است.

نام واقعی(شناسنامه ای )شخصیت سایفر --ریگان --بود. به معنای پادشاه کوچک و نیز شاهانه و رویایی. نشان دهنده حقیقت درونی او که در ذهنش آرزوی زندگی شاهانه و اشرافی دارد و به خاطر دستیابی به این آرزو در آخر حاضر به خیانت به گروه میشود

دانائی رنج می آورد...


فلسفه او این بود : سعادت در جهالت است...
در ابتدا تصور میکرد دانستن بر ندانستن برتری دارد. او دیر فهمید که دانستن الزاما به رضایت منجر نخواهد شد. دیر فهمید که آگاه شدن همراه با رنج است.زایش همراه با درد است. و زایش اگاهی در روان انسان شاید درد اورترین زایش ها باشد. مادر برای زایش فرزند درد می کشد و روان ، برای زایش آگاهی و بیداری.مادر برای تولد فرزندش درد میکشد ولی چنان عاشق فرزند است که این درد را به جان می خرد.زایش بدون درد نیست.ولی او عاشق فرزند آگاهیش نبود.پس این آگاهی به عذاب و جهنم او تبدیل شد.او سیب ممنوعه اگاهی را خورده بود بی انکه بداند توان هضم ان را ندارد.سر انجام حاضر شد برای رهایی از این جهنم و بازگشت به بهشت جهالت فرزند آگاهی اش را قربانی کند.می گویند برسر در آکادمی افلاطون دو جمله نقش بسته بود :
آنکه هندسه نمی داند وارد نشود و دانائی رنج می آورد ...

آنان که از عقل سخن نمی گویند خود عین آنند...
اشو

اینک نمی دانم !


به خواب دیدم که پروانه ای هستم که در اطراف می پرد، و از وجود انسانی خویش بی خبر. ناگهان از خواب بیدار شدم و خود را دیدم .اینک نمی دانم که من انسانی بودم که خواب پروانه ای دیدم و یا پروانه ای هستم که خواب می بیند و خود را انسان می پندارد؟!
چوانگتسی فیلسوف چینی
برخی او را نخستین آنارشیست جهان می‌دانند زیرا در گفته‌هایش از بی‌نیازی به دولت سخن رفته‌است.

از ورای ذهن...


ورای فکر،گسترۀ عظیمی از شعور وجود دارد که فکر فقط بخشِ کوچکی از آن است...تمامی چیزهای به راستی مهم؛ مانند زیبایی، عشق، خلاقیت، شادی و آرامش درونی از ورای ذهن برمی خیزند.
اکهارت تله

ایمان نیازی به دلیل ندارد...


ایمان ودلیل دو راه متضادند ، دو مسیر مختلف.یکی را ذهن مدیریت میکند و یکی را دل.یکی را عقل راهنماست و یکی را حس.ایمان و دلیل شاید اشتراکاتی هم داشته باشند اما در اخر به دو مقصد متفاوت ختم میشوند.انتخاب با شماست

کالبد سوم ...


سه كالبد هر بودا :
ترى كايه ya¦Trika سن، در لغت به معنى «سه كالبد»، از نگاه مهايانه اشاره است به سه كالبد هر بودا. گوهر اين تعليم اين عقيده است كه هر بودايى با مطلق يكى است و در اين جهان نسبى تجلى مى يابد تا براى سود همه موجودات بكوشد. سه كالبد اين ها هستند:

1. دَرْمَه كايه ya¦dharmaka («كالبد ِ نظم ِ بزرگ»)، سرشت ِ حقيقى ِ بودا كه با حقيقت متعالى، ذات اين جهان، يكى است. دَرْمَه كايه، اتحاد بودا با هستى است. در عين حال، تجسّم قانون (دَرْمَه)، يا آيينى است كه بودا آن را روشنگرى كرد.

2. سَم بوگه كايه ya¦ Sambhogaka(«كالبد ِ بهره مندى»)، كالبد ِ بودايان ِ در بهشت بودا، كه بهره مند از حقيقتى هستند كه خود تجسّم آن اند.

3. نيرمانه كايه ya¦naka¦Nirma («كالبد ِ تبدّل»)، كالبد ِ خاكى، كه بودايان در آن در مقابل انسان ها ظاهر مى شوند تا قصد خود را براى هدايت همه موجودات به رهايى تحقق ببخشند.

جهان فکر توست


جهان وقتی که بیدار می‌شوی ظاهر می‌شود ؛
آشکار است که جهان فکر توست .

رامانا ماهارشی

و در اخر ایمان است که با وجود کورکورانه بودن،تازگی را خواهد یافت چرا که ایمان نیازی به امید ندارد!...



مورفیوس» همان «ایمان» است. مورفیوس از آن جهت به دنبال نیو است که «ایمان» در جست‌وجوی «تازگی»ست. مورفیوس ایمان است و به همان جهت است که اوراکل به نیو می‌گوید: «او به تو اعتقاد دارد، کورکورانه، آن‌قدر که حاضر است به خاطر تو بمیرد». این دقیقا ویژگی ایمان است، با وجود کورکورانه بودن، در نهایت هموست که تازگی را می‌یابد؛ چراکه تنها اوست که انتظار می‌کشد بدون آن که نیازی به امید داشته باشد، زیرا ایمان نیازی به امید ندارد! این مشخصن همان دیالوگی‌ست که مورفیوس در بخشی از فیلم به ترینیتی می‌گوید، و همان‌طور که اوراکل می‌گوید، حقیقتن بدون ایمان است که دچار مشکل می‌شویم. ایمان، خود را قربانی تازگی می‌کند، همان سان که مورفیوس در حق نیو کرد. اما کدامین تازگی؟ آن تازگی که نجات‌بخش باشد. از همان‌روی است که مورفیوس و دیگران می‌خواهند دریابند که آیا نیو همان گم‌گشته‌شان هست یا نه؟! چراکه تنها آن تازگی را بایسته است انتظار کشید که نجات‌بخش باشد. با ظهور تازگی، ایمان است که حقایق فراتر از واقعیات را به تازگی می‌آموزد و اوست که پس از رسیدن به کویر حقایق می‌تواند موجب تداوم زندگی گردد. تازگی برای این که بتواند نجات‌بخش گردد می‌بایست برای مبارزه با دشمنان درونی و بیرونی تعلیم‌دیده و آب‌دیده شود و به همین سبب نیو به وسیله‌ی تعالیم مورفیوس راه مبارزه را فرا می‌گیرد. مورفیوس، نیو را به محضر اوراکل می‌برد، چراکه ایمان است که تازگی را به ناخودآگاهی معرفی می‌کند تا به خودآگاهی برسد. ولی برای تحقق آگاهی و روبه‌رو شدن با ناخودآگاهی، تازگی و هر شخص دیگری ناگزیر است که خود «تنها» به محضر ناخودآگاهی برسد و به همین سبب است که مورفیوس به نیو می‌گوید، «من تنها راه را به تو نشان می‌دهم و تو خود باید آن را بپیمایی»!؟
دکتر كاوه‌ احمدی‌ علی‌آبادی

او نمادی از ایمان بود...

ایمان ...


مورفیس به تو ایمان داره نئو و هیچکس،نه تو،نه من نمیتونه جور دیگه‌ای متقاعدش کنه. اون اینقدر بهت کور کورانه ایمان داره که حاضره جون خودش رو برای نجات تو فدا کنه
*****************
لودویگ ویتگن اشتاین :
اگر قرار است واقعا نجات یابم پس احتیاج به یقین دارم نه حکمت، رویا، نظر پردازی و این یقین، همان ایمان است؛ و ایمان چیزی است که قلب من، جان من نیازمند آن است ... زیرا جان من است که باید با شور اشتیاقش به اصطلاح با گوشت و خونش نجات یابد و نه ذهن انتزاعی من...


از یک نقطه مشخص، دیگر راهی برای بازگشت وجود ندارد...

ماتریکس همان مایا است...


مایا همان ماتریکس است...

مایا واژه سانسکریت به معنای «توهم» و ظهور و فریب است، و در آیین هندو اساس ذهن و ماده می‌باشد. مایا نیروی برهمن و متحد با آن است، چنانکه حرارت با آتش. مایا و برهمن با هم ایشوارا نامیده می‌شوند و او خدایی شخصی است که جهان را خلق می‌کند، نگه می‌دارد و مضمحل می‌سازد.مایا پرده و حجابی بر روی برهمن و بر چشم ماست.

مفهوم ماتریکس



برای سالها هر بار که خواسته ام که مفهوم ماتریکس را به مخاطب برسانم از این ماجرا استفاده کرده ام. ماجرایی که باور کردن یا نکردن آن به اختیار شماست. ماجرا نقل خاطره ایست از یکی از اساتید سابق تربیت بدنی دانشگاه شیراز که از اعضای تیم دو میدانی اعزامی ایران به نخستین دوره بازیهای المپیک اسیایی در دهه 1960 در کشور هند بوده . استاد نامبرده می گفت :
زمانی که برای شرکت در بازیها در هند و در شهر دهلی بودیم درجریان یکی از گردش هایی که از مناطق مختلف شهر داشتیم در بازاری قدیمی با پیرمردی روبه رو شدیم که در گوشه ای نشسته بود و فریاد می زد که 1 دلار بدهید تا زندگی شما را عوض کنم ! با شنیدن این جمله شروع به تمسخر او کردم و به همراهان گفتم چگونه مردم را خر میکنند ! پیرمرد گویی متوجه تمسخر های من شده بود به همراهان من می گوید اگر واقعا فکر میکند من دروغ می گویم به او بگویید نیازی به پرداخت پول نیست ولی عواقب کار به عهده خودش است. من هم قبول کردم.پیرمرد چیزی شبیه یک داروی گیاهی به من داد.گفت بخورم.آن چیز را خوردم .دقایقی گذشت و تفاوتی احساس نکردم .گفتم پس چه شد؟ گفت برو خودت می فهمی ! بی خیال شدم و همراه دوستان رفتم. ماجرار را فراموش کردم.بازیها تمام شد و من بنا به دلایلی تصمیم گرفتم به ایران بر نگردم.درهند ماندم و همانجا به دنبال شغل گشتم.در یک شرکت چوب بری مشغول کارشدم.کار ما به شکلی بود برای تهیه چوب و بریدن درخت ها به مناطق روستایی می رفتیم .در جریان یکی از این رفت و امد ها با دختری در یکی از این روستا ها آشنا شدم.عاشق شدم.ازدواج کردم ودر همان دهکده ماندم. سال ها گذشت.چندین سال. بچه دارشدم .سال های دیگری هم گذشت.نوه هایم به دنیا امدند. پیر شدم . حدود 30 سال از آمدن من به هند گذشته بود.شبی بر روی بام خانه خوابیده بودیم .عادت اهالی آن دهکده برای خوابیدن چنین بود.در هنگام خواب نا گهان غلط زدم و از روی بام به زمین افتادم.سرم با شدت به زمین خورد و.... مردم ! بله مردم !
فکر میکنید بعدش چه شد؟چشمانم را باز کردم . دیدم در بازاری هستم و افرادی کنارم.یک بازار شلوغ بود. افراد را انگار می شناختم ولی درست به یاد نمی اوردم.احساس کسی را داشتم که تازه از خواب بیدار شده است و هنوز گیج می زند.پیر مردی جلویم بود.انگار چهره اش برایم آشنا بود. دیدم افراد کنارم به شدت مرا تکان میدهند و صدا می زنند.به صورتم سیلی می زدند. اندک اندک حواسم را به دست می اوردم .در همان بازاری بودم که 30 سال پیش ! آن پیر مرد به من دارویی داده بود که زندگی مرا عوض کند. دوستانم کنارم بودند .پیر نشده بودند .من هم ! دوستانم می گفتند فلانی چه بلایی سرت آمده؟ این پیر مرد آن چیز را به تو داد و تو خوردی و برای 30 ثانیه داشتی به او زل می زدی و ناگهان حالت بد شد! اری من 30 سال خواب بودم . تازه داشتم می فهمیدم چه اتفاقی افتاده . پیر مرد دارویی احتمالا نوعی مخدر به من داده بود که مرا به حالت توهم برده بود البته توهمی که 30 سال برای من طول کشیده بود.من 30 سال هر سال 365 روز و هر روز 24 ساعت زندگی کرده بودم .در این زندگی توهمی کار میکردم ازدواج کرده بودم آن هم با ادمی که احتمالا اصلا وجود خارجی نداشت. صاحب بچه هایی شدم که تنها توهمی بیش نبودند.در این 30 سال روزها چندین ساعت حتی می خوابیدم و خواب هم میدیدم .(خواب در خواب !) وتمام این توهم 30 ساله من در دنیای واقعی تنها 30 ثانیه طول کشیده بود.لحظه ای که تقریبا هشیاری ام را به دست اوردم در حال دیوانه شدن بودم .خشمی سر تا پایم را گرفته بود .خواستم پیرمرد را خفه کنم .به خاطر بلایی که سرم آورده بود. دوستان به زحمت مرا جدا کردند و البته پیر مرد می گفت : این انتخاب خودت بود .من به تو هشدار دادم !
این استاد سال ها بعد در دانشگاه شیراز این داستان را برای دانشجویانش تعریف می کرد . البته غالب آنان به تمسخر با این داستان بر خورد می کردند و آنرا سا خته و پرداخته ذهن استاد می دانستند. باز هم می گویم باور کردن یا نکردن این داستان به عهده شماست ولی در صورتی که داستان را مثل من باور کرده اید آیا از خود پرسیده اید که نکند همین زندگی فعلی ما هم به نوعی توهم باشد؟از کجا معلوم که ما واقعا بیدارم و در حال زندگی؟ و این همان اندیشه و مفهومی است که ماتریکس در صدد پاسخ به آن است و جوابی که میدهد این گونه است : شما در خوابید. در حال دیدن توهم و هم و خیال هستید . کالبد حقیقی شما جایی دیگر است !

نیو : چرا چشمام میسوزه؟
مورفیوس : چون تا حالا ازشون استفاده نکردی...
---------------------------------------------------------------
کسی که از ابتدا نا بینا به دنیا آمده است معنی تاریکی را نمی فهمد زیرا هرگز روشنایی را تجربه نکرده است. بودا

وجه سوم...


در آئین هندو سه وجه از خداوند معرفی می‌شود و هریک از شاخه‌های هندو یکی از این وجوه را بعنوان وجه اصلی و منشأ دیگران تلقی می‌نمایند. این سه وجه عبارتند از:

۱- برهمن: وجه بدون فرم خداوند که مانند نور خورشید در همه‌جا گسترده‌است. این وجه خداوند بیشتر موضوع اوپانیشادها است.

۲- پارام آتما: وجهی از خداوند که در دل تمامی اجزاء، پدیده‌ها، و در قلب هر انسان حضور دارد.

۳- بهاگاوان: وجه دارای فرم که در قلمرو روحانی خود، خارج از جهان مادی سکونت دارد.

کریشنا همان وجه سوم یا بهاگاوان است.

بیداری معنوی بیدار شدن از رویای فکر است
اکهارت تله

اولین توصیه


اولین توصیه اراکل خطاب به نیو با اشاره به تابلوی ای به زبان لاتین : خودت رو بشناس...
******************
مگر اينكه خود را بشناسي
ارنه مجبوري با يك ((من)) زندگي کني
((من)) جانشين ((خود)) است
يك ((خود)) دروغين !
خود را نميشناسي
از اين رو ((خودي)) براي ((خود)) خلق مي كني.
اين ((خود)) يك خلق ذهني است.

• اوشو / oshoo

مورفیوس :.اون(ماتریکس) دنياييه كه جلوي چشم‌هات كشيده شده تا نتوني حقيقت رو ببيني


بوداییان جهان پیرامون ما را مانند پرده‌ای رنگ و وارنگ می‌دانند که میان ما و جهان راستین کشیده شده است. در باور ایشان جهان راستین ِ پشت پرده دارای هیچکدام از ویژگیهای این جهان ظاهری دور و بر ما نیست. اگر هم از آنها بپرسید که آنها این را از کجا می‌دانند می‌گویند چونکه بودا به آن جهان راه یافته و برگشته و از آنجا برای ما خبر آورده است. این در اصل همان حرف مولانا جلال الدین بلخی و دیگر شناسایان است که بر عاری بودن جهان راستین (حق) از صفات اینجهانی تأکید دارند و ادعا دارند که چیزهایی از آن جهان را تجربه کرده‌اند و زبانشان از توصیف آن برای ما قاصر است چونکه برای چیزی که ویژگیهای این جهان را ندارد در زبان و اندیشه ما واژه و پنداره‌ای برای آن وجود ندارد.

حقیقت، امری نا شناخته است.


مورفیوس : متاسفانه، به هیچکس نمیشه گفت ماتریکس چیه، خودت باید اون رو
ببینی
***************************** حقیقت، امری نا شناخته است. آنچه در حیطه شناخت و موضوع شناخت است، حقیقت نیست.
ذهن، تنها عامل جستجوست و فقط میتواند از یک شناخت به
شناخته دیگری برود.
حقیقت، بر ذهنی متجلی میگردد که تهی از شناخته هاست.
تنها در غیبت شناخته است که ناشناخته می آید.
حقیقت، مهمان ناخوانده ایست که بدون دعوت می آید.
( کریشنا مورتی - شکوفه های خرد)

حتی در هالیوود هم ماتریکس را نمی فهمیدند !




اندی و لانا ﻭﺍﭼﻮﻓﺴﮑﯽ(در آن زمان آنها را برادران واچفسکی صدا می کردند) ﻧﮕﺎﺭﺵ ﻓﻴﻠﻤﻨﺎﻣﻪ» ﻣﺎﺗﺮﻳﮑﺲ «ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1994 ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻫﻴﭻ ﻳﮏ ﺍﺯ ﺗﻬﻴﻪ ﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﻫﺎﻟﻴﻮﻭﺩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ» ﻣﺎﺗﺮﻳﮑﺲ «ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﺭﺷﻴﻮ ﺧﺎک ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ .ﺳﺮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻭﺍﭼﻮﻓﺴﮑﯽ ﻫﺎ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻓﻴﻠﻤﻨﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﻣﻠﻤﻮﺱ ﺗﺮی ﺩﺭ ﺑﻴﺎﻭﺭﻧﺪ .ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﻬﻴﻪ ﻓﻴﻠﻤﻨﺎﻣﻪ ﻣﺼﻮﺭی ﺍﺯ ﺭﻭی ﺁﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ .ﺍﻳﻦ ﺷﮕﺮﺩ ﻣﻮﺛﺮ ﻭﺍﻗﻊ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻮﺟﻪ ﻋﺪﻩ ﺍی ﺭﺍ ﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ تا در نهایت ماتریکس ساخته شد.

این جهان خواب است اندر ظن مه ایست
گر رود در خواب دستی، باک نیست

( مثنوی معنوی دفترسوم1729)

چه میشود اگر هر چیزی که تا الان می‌دانستی دروغ بوده !
حتی تمام زندگیمان تنها یک دروغ و یک خیال بیش نبوده باشد؟

ورای کفر و ایمان بود ....

تفاوت بین رویا و واقعیت چیست؟



شباهت‌های بین مشاهده رؤیا و مشاهده واقعیت این سؤال را بر می‌انگیزد که چگونه می‌توان بین بین این دو تفاوت قائل شد. برتراند راسل معتقد بود که «واضحاً امکان دارد که آنچه ما تجربه زندگی در بیداری میخوانیم تنها یک کابوس مداوم و غیر معمول باشد»، و اینکه «من فکر نمی‌کنم که در حال حاضر در حال خواب دیدن هستم، ولی آن را نمی‌توانم اثبات کنم.» فیلم‌های پرفروشی در هالیوود همانند سرآغاز نیز حول محور همین تفکرات می‌چرخند.

فلاسفه عموماً شفافیت و پیوستگی تجربه بیداری در مقایسه با تجربه رؤیا را تفاوتی کلیدی در نظر می‌گیرند. بگفته رنه دکارت «حافظه هیچگاه نمی‌تواند خواب‌های ما را به یکدیگر یا به کل مسیر زندگی ما مربوط کند، در حالی که وقایعی که در حال بیداری برای ما اتفاق می‌افتند دارای اتحاد می‌باشند.» راسل نیز تجربه بیداری را یکنواخت دانسته ولی رؤیا را بسیار نامنظم می‌دید.

ماهیت رؤیا موضوع جنجال برانگیزی بوده چنانچه برخی از فلاسفه اینکه رؤیا تجربه‌ای است که هنگام خواب رخ می‌دهد را زیر سؤال برده‌اند و استدلال می‌کنند که رؤیا را باید بر اساس آنچه ما هنگام بیداری «بیاد می‌آوریم» فهمید.
تصویر : خواب یعقوب در عهد قدیم که در آن نردبانی از فرشتگان را مشاهده کرد.
برگرفته از :http://fa.wikipedia.org/wiki/رؤیا#.D9.85.D8.B3.D8.A7.D8.A6.D9.84_.D9.81.D9.84.D8.B3.D9.81.DB.8C_.D9.85.D8.B1.D8.A8.D9.88.D8.B7.D9.87

آیا این جهان عینی که ما هر لحظه آن را می بینیم دروغ است؟


ورنر هایزنبرگ(فیزیکدان آلمانی و برندهٔ جایزه نوبل فیزیک و یکی از بنیانگذاران فیزیک کوانتومی) : برخی فیزیکدانان ترجیح می‌دهند که به دنیایی باز گردند که در آن جهان عینی است و کوچکترین اعضای آن درست مثل سنگ و درخت چه آنها را ببینیم و چه نبینیم بطور مستقل وجود داشته باشند. اما چنین چیزی ممکن نیست.

روزی که غیر ممکن ها ممکن می شود...


می گویند دیوانگیست و من آنقدر دیوانه ام که هنوز به امید روزی هستم که غیر ممکن ها ممکن می شود...
الف.اشراق

ﻣﺎﯾﺎ


ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻧﻴﺎی ﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﻧﻮﻋﯽ ﻭﻫﻢ ﺍﺳﺖ، ﻭﺍﻗﻌﻴﺘﯽ ﻅﺎﻫﺮی ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭی ﺧﺎﺹ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺁﻧﻴﻢ ﺣﻘﻴﻘﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ. ﺑﺪﯾﻬﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﻪ ﺗﺼﻮﺭ ﺷﺮﻗﯽ ﻫﺎ ﺍﺯ »ﻣﺎﯾﺎ«، ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺍﺭد.
ﮐﺎﺭﻝ ﮔﻮﺳﺘﺎﻭ ﯾﻮﻧﮓ

*ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺁﻣﻮﺯﻩ ﻫﺎی ﻫﻨﺪی، ﺩﻧﻴﺎی ﺑﻴﺮﻭﻥ »ﻣﺎﯾﺎ« ﺍﺳﺖ، ﯾﮏ ﺧﻴﺎﻝ، ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺎ. ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻴﻦ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭼﻴﺰی ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﻴﻨﻴﻢ، ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻧﻤﺎﻥ ﻓﺮﺍﻓﮑﻨﯽ ﻣﻴﮑﻨﻴﻢ. ﺩﺭ ﭼﻴﻦ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ، ﻻﺋﻮ ﺗﺰﻭ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍی ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮﺵ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻔﻬﻤﺪ، ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﺍﻭ ﺭﻭﯾﺎی ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﯾﺎ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺭﻭﯾﺎی ﺍﻭ ﺭﺍ
!

قاشقی وجود ندارد...


شفاف و آرام، به دنیا می‌نگرم و می‌گویم: همه‌ی آنچه می‌بینم، می‌شنوم، می‌چشم، می‌بویم و لمس می‌کنم، آفریده‌ی ذهن من‌اند.
خورشید در کاسه‌ی سر من طلوع و غروب می‌کند. از یکی از معبدهایم طلوع می‌کند و در دیگری غروب.
در سر ِ من است که ستارگان می‌درخشند؛ اندیشه‌ها، آدم‌ها و حیوانات، در ذهن بی‌ثبات من، به گشت و چرا مشغول‌اند؛ آوازها و گریه‌ها صدف‌های پیچان ِ گوش‌هایم را پر می‌کنند و لحظه‌ای هوا را توفانی می‌سازند.
با نابودی سر ِ من، همه چیز - آسمان‌ها و زمین - ناپدید می‌شوند.
ذهن فریاد می‌کشد: "فقط من وجود دارم!"

*بیداری/نیکوس کازانتزاکیس

ﻫﻤﻪ ی ﻫﺴﺘﯽ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻁﻠﺐ ﭼﻴﺰ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺍی ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﮕﺮ ﺍﺑﺘﺬﺍﻝ ﺣﻴﺎﺕ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎﯾﯽ ﺑﺨﺸﺪ...
کارل گوستاو یونگ

واژه ماتریکس (Matrix) يعني چه؟




ريشه هندو-اروپايی كلمه ماتريکس (Matrix) :
از جزء اصلی Ma تشكيل شده، كه در واقع در لاتين به معناي صدایی است كه نوزادان و كودكان در زمان گريه برای صدا زدن مادر خودشون یا برای درخواست شیر توليد می كنند، كه كلمه Mother هم از همين ريشه است.
***
پس از اين قسمت، در لاتين پسوند ter- اومده كه وقتي به جزء اول اضافه ميشه به معنای حيوان ماده ای است؛ اما وقتي در مورد انسان به كار ميره معنای خانم باردار (Pregnant Woman) رو ميده.

***
جزء آخر ix- نوعی پسوند خويشاوندی خونی است (Kinship Suffix). پس تا اينجا اين كلمه يعني يك -----خانم باردار----- ؛ اما بعدها اين كلمه را به عنوان عضوی كه كودك را در مراحل تكاملی در خودش نگه می داره يعنی رحم یا زهدان(Womb) مورد استفاده قرار دادند.
***
اين موضوع در رياضی و آنالیز ماتریسی هم صدق می كند؛ همان طور كه رحم، كودك را در مراحل تكامل در خودش نگه می دارد و پس از تولد كودك تغيير شكل داده و رشد می كند ماتريکس هم نگهدارنده مجموعه ای از اعداد و اشیاء ریاضی است كه پس از بيرون آمدن از ماتريکس تغیير شكل می دهند. در واقع اعداد و اشیاء موجود در ماتريکس مراحلی را طي مي كنند تا به نوعی تكامل برسند.
به طور خلاصه ماتریکس را می توان به عنوان رحم یا زهدانی که جنین در آن رشد می کند در نظر گرفت.

انسان بجاي ارتباط با خود زندگي،با سايه اي از زندگي رابطه برقرار ميكند...


ذهن ما عادت كرده است به اينكه جريانات و رويدادهاي زندگي را از دو جنبه و ديد نگاه كند و با آنها دو نوع رابطه داشته باشد: يكي ديد يا رابطهي واقعي ديگري ذهني. من ميبينم شما به فرم خاصي راه ميرويد، دستتان را تند يا آهسته حركت ميدهيد، پايتان را بلند يا كوتاه برميداريد، راست يا خميده راه ميرويد. در اين ديد من به راه رفتن شما به صورتي كه واقعاً هست نظر دارم ـ بدون هيچ تعبير و معناي خاصي. ولي من تنها به اين ديد اكتفا نميكنم. به راه رفتن شما از جنبهي ديگري هم نگاه ميكنم و در آن چيزي ميبينم كه مربوط به واقعيت راه رفتن نيست، بلكه تعبير و تفسيري است كه ذهن خود من از راه شما رفتن شما ميكند. مثلاً ميگويد اين طرز راه رفتن موقرانه يا غير موقرانه است، متواضعانه يا متكبرانه است، متشخصانه يا حقيرانه است. ما با تمام جريانات و پديدههاي زندگي به همين شكل در رابطهايم. من به اين مبل از دو جنبه نگاه ميكنم. يكي بعنوان وسيلهاي براي نشستن ديگري به عنوان وسيلهي تفاخر. همسر شما امروز غذا تهيه نكرده است و شما احساس گرسنگي ميكنيد. تهيه نكردن غذا و احساس گرسنگي يك واقعيت است. ولي شما در تهيه نكردن غذا يك جنبه و معناي ديگر هم ميبينيد كه مربوط به نفس واقعيت نيست، بلكه تعبير ذهن خود شما از واقعيت است. مثلاً فكر ميكنيد نسبت به شما بياعتنايي شده است، لابد مرد با جذبه و قابل اعتنايي نيستيد كه همسرتان زحمت تهيهي غذا به خودش نداده است، و نظاير اين تعبيرات.
ديد ذهني يا ديد “تعبير و تفسير“ي براي انسان نه ذاتي و طبيعي است و نه لازم؛ بلكه يك فعاليت ذهني زايد و غيرضروري است كه بر مغز انسان تحميل شده است. و چنانكه نشان خواهيم داد، مسايلي از آن به بار ميآيد كه براي انسان بسيار وخامتبار است.
×
در اين بحثها ميخواهيم ببينيم چطور ميشود كه اين حركت مخرب بر ذهن انسان تحميل ميشود، چه ماهيت و خصوصياتي در آن هست، چگونه علت تمام رنجها و گرفتاريهاي انسان ميشود؛ و چگونه ميتوانيم ذهن را از چنين حركت غيرضروري و مخربي بازداريم.
براي درك روشن اين مسايل و موضوعات بياييم بجاي فرضيهپردازي و گيج كردن خود در كليات، به روابط خود با ديگران، كه يك جريان واقعي است، و مخصوصاً به كيفيت رابطهاي كه با بچهها داريم توجه كنيم. زيرا عين رابطهاي كه ما با اين بچهها داريم ديگران هم با ما داشتهاند. ما هم بچههايي بودهايم با همين شرايط تربيتياي كه اينها دارند. با اين كار ميتوانيم مسايل را به يك شكل دقيق و قابل لمس، و به ترتيبي كه شروع شده و پيش آمدهاند درك كنيم و بشناسيم.
هماكنون اين بچهها در اين پارك مشغول بازي هستند. ضمن بازي فرضاً با هم دعوا ميكنند. يكي از آنها ديگري را ميزند و من و شما كه شاهد جريان هستيم، به علت اينكه ذهن خودمان عادت به تعبير و تفسير رفتارها و رويدادها دارد، به بچهاي كه كتك زده ميگوييم: “چه بچه شجاعي“، يا “چه بچه وحشي و بيتربيتي“. به بچهاي هم كه كتك خورده ميگوييم “چه بچهي ترسو، بيدست و پا و بيعرضهاي“. يا وقتي ميبينيم يكي از اين بچهها اساببازي يا چيزي را كه ميخورد به ديگري هم ميدهد به او ميگوييم “چه بچهي سخاوتمندي“، يا “چه بچهي هالويي“، چيزهايش را بيجهت به ديگران ميبخشد؛ و نظاير اين تعبيرات، كه فراوان است و همهي ما هم محققاً با آنها آشنا هستيم. در روز صدها بار به شكلهاي متفاوت، صريح و غيرصريح، به وسيلهي الفاظ، به وسيله رفتارها و حركات مخصوص، به وسيلهي نگاه يا حتي به وسيلهي سكوت، رفتار خودمان وديگران را معنا و تفسير ميكنيم.
خوب، حالا قدم به قدم جلو برويم و ببينيم نتيجهي اين تعبير و تفسيرها چيست. بعد از اينكه بچه با تعبير و تفسير آشنا شد چه فعل و انفعالي در ذهن او صورت ميگيرد و چه استنباطي از زندگي و روابط پيدا ميكند؟
محققاً اولين استنباط بچه اين خواهد بود كه در زندگي و در روابط انسانها تنها واقعيتها مطرح نيست، بلكه هر واقعيت، هر حركت، هر رفتار و هر رويداد و جرياني يك معناي خاص هم دارد كه مثل سايهاي نامريي به آن چسبيده است و هميشه همراه آنست. ميفهمد كه كتك زدن يا كتك خوردن، تنها كتك زدن و كتك خوردن نيست، بلكه يك معنايي هم پشت آن نهفته است. غذا دادن به بچه ديگر علاوهبر اينكه يك واقعيت است معناي “سخاوت“ هم ميدهد. به اين طريق ذهن بچه از شروع رابطه با زندگي يك كيفيت “تعبيركنندگي“ پيدا ميكند. ذهنش عادت ميكند به اينكه هيچ چيز را خالص و به عنوان يك واقعيت نبيند، بلكه به محض انجام هر عمل فوراً به دنبال معناي آن نيز بگردد و بر عمل خود برچسبي بزند. بنظرش ميرسد كه عمل بدون تعبير و معنا ناقص است. مثل اينكه تعبير و برچسبگذاري جزء لايتجزاي چيزها و رويدادها است. و اينكه بعدها عليرغم درك روشن قضايا انسان به سختي ميتواند خود را از اسارت زنجير ذهنيات خود رها كند به خاطر آن است كه از كودكي واقعيتها، و تعبير ذهني واقعيتها را طوري به بچه عرضه و القا كردهاند كه انگار اينها يك چيزاند ـ يك چيز جداييناپذير. و به اين جهت است كه انسان بعدها نميتواند صورت ناب و خالص واقعيتهاي زندگي را آنطور كه هست ببيند. به نظر او هر واقعيت حتماً بايد يك توصيف و تعبير و معنا هم داشته باشد. و اگر چه آن معنا و تعبير صرفاً ذهني است، اما چون از كودكي معنا و واقعيت را با هم و بصورت يك واحد به او القا كردهاند تفكيك آنها به نظرش مشكل ميرسد.
رفته رفته كه بچه با “تعبير و تفسير“ها آشنا ميشود متوجهي اين واقعيت نيز ميگردد كه اگر چه “تعبير و تفسير“ها با الفاظ مختلف و عناوين و توجيهات متفاوت صورت ميگيرد، ولي همهي آنها حول يك چيز دور ميزنند؛ و آن “ارزش“ است. شكل تعبيرات متفاوت است، اما در پشت همهي آنها و در محتواي همهي آنها تنها “ارزش“ نهفته است. بچه هر چه بيشتر با زندگي آشنا ميشود و روابط بيشتري پيدا ميكند، اين حقيقت را بهتر و روشنتر درك ميكند كه انگار هدف زندگي انسانها و هدف تمام فعاليتها و روابطشان كسب “ارزش“ و اجتناب از “بيارزش“ي است.
استنباط منطقي ديگري كه از نحوهي زندگي و كيفيت روابط انسانها براي بچه حاصل ميشود اين است كه انگار معنا و تفسيري كه به صورت “ارزش“ يا “بيارزشي“ از واقعيات ميشود مهمتر از خود واقعيات است. وقتي اين بچه كتك ميخورد و متحمل يك درد جسمي و فيزيكي ميگردد من و شما چندان توجهي به درد او نداريم؛ دردي كه بر او وارد شده است برايمان كمتر از معنا و تفسيري كه خودمان از كتك خوردن ميكنيم اهميت دارد. و همين موضوع را بچه هم خيلي خوب درك ميكند. از مجموعهي حالات، برخوردها، و رفتارهاي ما ميفهمد كه عبارت “چه بچهي بيعرضهي ترسويي“ براي ما مهمتر از دردي است كه بر او وارد شده است. يا نفس غذا دادن به بچه ديگر آنقدر مهم نيست كه ارزش “سخاوتمند بودن“. اگر توجه كنيم ميبينيم كه وضع فعلي خود ما هم حكايت بر اين ميكند كه براي ما تعبير ذهني واقعيات مهمتر از خود واقعيات است. من يا شما بيست سال پيش از كسي سيلي خوردهايم، يا كسي كلاه سرمان گذاشته است. درد جسمي سيلي همان وقت تمام شده است، يا موضوع كلاهگذاري خيلي ناچيز بوده است. ولي درد “چه آدم ضعيف، توسري خور، ترسو و بيعرضهاي هستم“ هنوز در حافظهي ما ثبت است و آزارمان ميدهد. احساس گرسنگي، كه يك واقعيت است، به اندازهي تصور اينكه “من چه مرد بيجذبه و غير قابل اعتنايي هستم“ اسباب رنج و آزار شما نيست.
از اينكه انسان براي ارزشهاي “تعبير و تفسيري“ اهميتي بيش از واقعيات قايل ميشود دو مسأله اساسي بوجود ميآيد كه براي انسان فاجعهآميز است. مسألهي اول مربوط به رابطهي انسان با عالم خارج است. بعد از اينكه “ارزش“ها بعنوان يك ضرورت مبرم و حياتي مطرح و بر ذهن انسان تحميل شد، انسان چنان شيفتهي آنها ميشود و به آنها مشغول ميگردد كه از دنيا و هر آنچه واقعاً در آن ميگذرد غافل ميماند. از “ارزش“هاي پيرايهاي براي خود هستي و عالم مخصوصي ميسازد و در آن عالم “خودساخته“ بسر ميبرد. “ارزش“ها به معناي واقعي كلمه انسان را مسحور ميكنند، او را به خود جذب ميكنند، در خود نگه ميدارند و مانع علاقه و توجه او به دنياي واقعيات ميشوند.
معناي اين جريان آنست كه انسان بجاي ارتباط با خود زندگي، با سايهي زندگي رابطه برقرار ميكند. اينكه گفته ميشود انسان در خواب زندگي ميكند، به اين معناست كه زندگي واقعي را از دست داده، از واقعيات زندگي منفك شده و از اوهام، پندارها، تصاوير و تعابير براي خود يك زندگي و يك عالم ذهني ساخته است و در آن عالم رؤياگونه بسر ميبرد.
بخشی از کتاب "تفکر زائد"، تأليف محمدجعفر مصفا