صفحه فیسبوک مکاشفه


مطالب را از آدرس بالا دنبال کنید

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

مفهوم ماتریکس



برای سالها هر بار که خواسته ام که مفهوم ماتریکس را به مخاطب برسانم از این ماجرا استفاده کرده ام. ماجرایی که باور کردن یا نکردن آن به اختیار شماست. ماجرا نقل خاطره ایست از یکی از اساتید سابق تربیت بدنی دانشگاه شیراز که از اعضای تیم دو میدانی اعزامی ایران به نخستین دوره بازیهای المپیک اسیایی در دهه 1960 در کشور هند بوده . استاد نامبرده می گفت :
زمانی که برای شرکت در بازیها در هند و در شهر دهلی بودیم درجریان یکی از گردش هایی که از مناطق مختلف شهر داشتیم در بازاری قدیمی با پیرمردی روبه رو شدیم که در گوشه ای نشسته بود و فریاد می زد که 1 دلار بدهید تا زندگی شما را عوض کنم ! با شنیدن این جمله شروع به تمسخر او کردم و به همراهان گفتم چگونه مردم را خر میکنند ! پیرمرد گویی متوجه تمسخر های من شده بود به همراهان من می گوید اگر واقعا فکر میکند من دروغ می گویم به او بگویید نیازی به پرداخت پول نیست ولی عواقب کار به عهده خودش است. من هم قبول کردم.پیرمرد چیزی شبیه یک داروی گیاهی به من داد.گفت بخورم.آن چیز را خوردم .دقایقی گذشت و تفاوتی احساس نکردم .گفتم پس چه شد؟ گفت برو خودت می فهمی ! بی خیال شدم و همراه دوستان رفتم. ماجرار را فراموش کردم.بازیها تمام شد و من بنا به دلایلی تصمیم گرفتم به ایران بر نگردم.درهند ماندم و همانجا به دنبال شغل گشتم.در یک شرکت چوب بری مشغول کارشدم.کار ما به شکلی بود برای تهیه چوب و بریدن درخت ها به مناطق روستایی می رفتیم .در جریان یکی از این رفت و امد ها با دختری در یکی از این روستا ها آشنا شدم.عاشق شدم.ازدواج کردم ودر همان دهکده ماندم. سال ها گذشت.چندین سال. بچه دارشدم .سال های دیگری هم گذشت.نوه هایم به دنیا امدند. پیر شدم . حدود 30 سال از آمدن من به هند گذشته بود.شبی بر روی بام خانه خوابیده بودیم .عادت اهالی آن دهکده برای خوابیدن چنین بود.در هنگام خواب نا گهان غلط زدم و از روی بام به زمین افتادم.سرم با شدت به زمین خورد و.... مردم ! بله مردم !
فکر میکنید بعدش چه شد؟چشمانم را باز کردم . دیدم در بازاری هستم و افرادی کنارم.یک بازار شلوغ بود. افراد را انگار می شناختم ولی درست به یاد نمی اوردم.احساس کسی را داشتم که تازه از خواب بیدار شده است و هنوز گیج می زند.پیر مردی جلویم بود.انگار چهره اش برایم آشنا بود. دیدم افراد کنارم به شدت مرا تکان میدهند و صدا می زنند.به صورتم سیلی می زدند. اندک اندک حواسم را به دست می اوردم .در همان بازاری بودم که 30 سال پیش ! آن پیر مرد به من دارویی داده بود که زندگی مرا عوض کند. دوستانم کنارم بودند .پیر نشده بودند .من هم ! دوستانم می گفتند فلانی چه بلایی سرت آمده؟ این پیر مرد آن چیز را به تو داد و تو خوردی و برای 30 ثانیه داشتی به او زل می زدی و ناگهان حالت بد شد! اری من 30 سال خواب بودم . تازه داشتم می فهمیدم چه اتفاقی افتاده . پیر مرد دارویی احتمالا نوعی مخدر به من داده بود که مرا به حالت توهم برده بود البته توهمی که 30 سال برای من طول کشیده بود.من 30 سال هر سال 365 روز و هر روز 24 ساعت زندگی کرده بودم .در این زندگی توهمی کار میکردم ازدواج کرده بودم آن هم با ادمی که احتمالا اصلا وجود خارجی نداشت. صاحب بچه هایی شدم که تنها توهمی بیش نبودند.در این 30 سال روزها چندین ساعت حتی می خوابیدم و خواب هم میدیدم .(خواب در خواب !) وتمام این توهم 30 ساله من در دنیای واقعی تنها 30 ثانیه طول کشیده بود.لحظه ای که تقریبا هشیاری ام را به دست اوردم در حال دیوانه شدن بودم .خشمی سر تا پایم را گرفته بود .خواستم پیرمرد را خفه کنم .به خاطر بلایی که سرم آورده بود. دوستان به زحمت مرا جدا کردند و البته پیر مرد می گفت : این انتخاب خودت بود .من به تو هشدار دادم !
این استاد سال ها بعد در دانشگاه شیراز این داستان را برای دانشجویانش تعریف می کرد . البته غالب آنان به تمسخر با این داستان بر خورد می کردند و آنرا سا خته و پرداخته ذهن استاد می دانستند. باز هم می گویم باور کردن یا نکردن این داستان به عهده شماست ولی در صورتی که داستان را مثل من باور کرده اید آیا از خود پرسیده اید که نکند همین زندگی فعلی ما هم به نوعی توهم باشد؟از کجا معلوم که ما واقعا بیدارم و در حال زندگی؟ و این همان اندیشه و مفهومی است که ماتریکس در صدد پاسخ به آن است و جوابی که میدهد این گونه است : شما در خوابید. در حال دیدن توهم و هم و خیال هستید . کالبد حقیقی شما جایی دیگر است !